سرویس اجتماعی
نوآوران آنلاین-چند سال قبل تیغه تیز «تبر طلاق» بر ریشه زندگی خانوادگی ما فرود آمد و رشته عشق و محبت را بین پدر ومادرم قطع کرد. از آن روز به بعد اگرچه از توهین ها، فریادها و کتک کاری ها در زندگی ما خبری نبود اما این سکوت نیز همانند آرامش قبل از توفان برایمان وحشت آور بود چرا که مرا مجبور کردند تا در کنار مادربزرگ پیرم به زندگی ادامه بدهم و برادرم نیز نزد پدرم ماند. در واقع ریشه های مهر و عاطفه در زندگی ما سوخت و انسجام خانواده مان از هم پاشید. من و مادربزرگم به دلیل تفاوت سنی زیاد، هیچ گاه نمی توانستیم همدیگر را درک کنیم. به همین خاطر با آمدن اولین خواستگار تلاش کرد تا من با «نیما» ازدواج کنم. مادربزرگم می گفت پای من لب گور است، اگر از دنیا بروم تو هم آواره و سرگردان خواهی شد. پدر و مادرم نیز که از این پیشنهاد خوشحال شده بودند اصرار کردند تا من با آن جوان گچ کار ازدواج کنم. بدین ترتیب در حالی به عقد نیما درآمدم که هیچ علاقه ای به او نداشتم. وقتی بعد از جاری شدن خطبه عقد دستم را گرفت، تنم لرزید. همواره سعی می کردم از او فرار کنم. زندگی با کسی که دوستش نداشتم برایم بسیار سخت بود به همین خاطر 15 روز قبل، برای رهایی از ازدواج با او از خانه مادربزرگم فرار کردم. پس از چند ساعت که در کوچه و خیابان آواره بودم، با پسر جوانی آشنا شدم. او مرا به خانه مجردی اش برد اما آن جا لانه کثیفی بود به طوری که از چشمان هوس آلود افرادی که به آن مکان رفت و آمد می کردند، می ترسیدم. در آن خانه هر نوع کار خلافی انجام می شد و من هم مجبور بودم در کنار آن ها باشم تا این که جوانی به نام «اکبر» به من نزدیک شد و گفت مخارج زندگی ام را تقبل می کند و طلاقم را از نیما می گیرد. من هم قبول کردم اما جوانی که مرا به آن خانه آورده بود متوجه شد و از رفتن من جلوگیری کرد. بالاخره در یک فرصت مناسب از چنگ آن ها گریختم ...