سرویس اجتماعی
نوآوران آنلاین-روزی که با رتبه عالی در دانشگاه پذیرفته شدم ولوله ای در خانه ما برپا شد. پدرم همه فامیل را به یک مهمانی باشکوه دعوت کرد و مادرم با افتخار مرا خانم مهندس صدا می کرد. البته این موضوع دور از انتظار نبود چرا که من در طول دوران تحصیل نیز همواره شاگرد اول بودم و استعداد خوبی داشتم. چند روز بعد پدرم زیر زمین منزلمان را با انجام تعمیرات اساسی به محل استراحت و تحصیل من تبدیل کرد تا در کمال آرامش به تحصیلات دانشگاهی ام ادامه بدهم. تا آن زمان دوست نداشتم با افراد دیگری ارتباط داشته باشم. به همین دلیل همواره در اتاقی که همه امکانات برایم فراهم بود به امور روزمره و تحصیل می پرداختم. پدر و مادرم اعتماد زیادی به من داشتند وهیچ گاه مرا کنترل نمی کردند تا این که در سال دوم دانشگاه با «سپیده» آشنا شدم. او هم مانند من و در رشته تحصیلی خودش دانشجوی موفقی بود. کم کم ارتباط من و سپیده به رفاقت صمیمانه ای تبدیل شد. به طوری که او را به منزلمان دعوت می کردم و زمان زیادی را در زیر زمین منزل با یکدیگر سپری می کردیم. مادرم برای آن که به من احترام بگذارد هیچ وقت زمانی که دوستم در کنارم بود به زیرزمین خانه نمی آمد و ما آزادانه درباره هرچیزی صحبت می کردیم تا این که روزی سپیده مقداری مواد مخدر از داخل کیف اش بیرون آورد و گفت مصرف این ها به انسان انرژی و اعتماد به نفس بیشتری می دهد. قبلا هم درباره مواد مخدر با من صحبت کرده بود به همین دلیل کنجکاو شدم تا آن را تجربه کنم. سپیده که گویی از این موضوع خوشحال شده بود خیلی ماهرانه بساط استعمال مواد مخدر را تهیه کرد و آن شب مدتی را با یکدیگر به استعمال مواد مخدر پرداختیم. با مادرم تماس گرفتم و به او گفتم امشب دوستم نزد من می ماند چرا که حال مناسبی نداشتم و می ترسیدم بلایی به سرم بیاید. از آن روز به بعد هر وقت سپیده به منزل ما می آمد بساط مواد مخدر هم پهن بود. او بعد از استعمال مواد مقداری هم برای من می گذاشت تا از آن استفاده کنم این گونه بود که به راحتی در دام اعتیاد گرفتار شدم. ولی بعد از پایان تحصیلات از سپیده خبری نداشتم تا این که روز گذشته وقتی نتوانستم مواد مخدر تهیه کنم به سراغ سپیده رفتم اما او خیلی به من بی احترامی کرد تا این که فریاد زدم تو مرا به این روز انداختی!