نوآوران آنلاین-نوشین، پای سفره عقد که نشست، هر چند دقیقه یکبار به ساعتش نگاه میکرد. از وضعیت ظاهرش معلوم بود که در خانوادهای ثروتمند بزرگ شده است.
همه برای خوانده شدن خطبه عقد آماده بودند و حاجآقای عاقد، میخواست خطبه را بخواند که عروس اعلام کرد، باید صبر کنید.
نیم ساعتی گذشت ولی عروس باز هم اصرار به صبر داشت.
بعد از دقایقی معلوم شد که تا کیک چند طبقه و تاج گل بزرگی که عروس سفارش داده از راه نرسد و روی سفره عقد قرار نگیرد، او حاضر به گفتن «بله» نیست. میهمانان خسته شده بودند ولی عروس حاضر نبود از موضع خود پایین بیاید.
5 ساعت بعد بود که تاج گل و کیک گرانبها رسید و سر سفره عقد قرار گرفت و عروس و داماد با مهریه 1200 سکه طلا به عقد هم درآمدند.
معلوم بود که سیاوش، داماد از این همه تلاش عروس برای اجرای اهدافش خسته شده است. معلوم بودکه نمیخواهد به این مهریه و شرایط تن در دهد ولی از روی اجبار و حفظ آبرو سعی میکرد که خودداری کند.
30 روز بعد
داماد جوان که پای به دفترخانه گذاشت معلوم بود که روزهای سخت و دشواری را پشت سر گذاشته است.
دست درون کت کرد و برگهای را بیرون آورد و در دست دیگرش شناسنامه بود.
ـ فکر میکنم از ابتدا راه را به اشتباه رفته بودم. بهتر است که جلوی این ضرر را زودتر بگیریم.
دختر جوان که عصبی به نظر میرسید، شناسنامهاش را روی میز گذاشت.
ـ اشتباه از من بود که با یک نفر که از خودم پایینتر بود ازدواج کردم. خوب بود اول یاد میگرفتی که زن گرفتن خرج دارد. نه اینکه فکر کنی کلفت به خانه آوردهای. تمام مشکل تو با من سر همین مساله است.
داماد که عصبی به نظر میرسید، گفت: اشتباهت همین جاست. تو فکر میکنی که من نمیخواهم خرج کنم. متوجه نیستی که بیشتر از این ندارم. نمیدانی که زن یک کارمند شدهای و جیب مرا و میزان درآمدم را با میزان توقعات زن یک مدیرعامل و آدم ثروتمند برابر میدانی و اندازه او توقع داری. تجملات و تشریفاتی که تو برای یک روز در نظر میگیری اندازه تمام حقوق یک ماهه من است. زن و مرد جوان از هم جدا شدند. هر کدام به دنبال زندگی خود رفتند. زن جوان حاضر نبود به خاطر حفظ زندگیاش، چشم به روی تجملات ببندد.