نوآوران آنلاین- مرد نزدیک به هشت دهه از زندگیاش گذشته بود و زن پنج، شش سالی از او کوچکتر بود. هر دو سالها قبل همسران خود را از دست داده بودند و با زحمت بسیار بچههایشان را بزرگ کرده و به سامان رسانده بودند. فرزندان از اینکه پدر و مادرشان پس از سالها تنهایی تصمیم به ازدواج با هم گرفته و میخواستند تنهایی را کنار بگذارند، خوشحال بودند. زن و مرد کنار سفره عقد نشسته بودند و در هیاهوی فرزندان و نوهها غرق در مسرت شده بودند. هر کس میخواست با یک جمله و با یک حرف لبخند را به لبهای چروکیده و نگاه خسته پیرزن و پیرمرد هدیه کند. برای زندگی کردن کنار هم مشکلی نداشتند. مرد خانهای کوچک داشت و زن وسایلی که از زندگی قبلیاش همراه میبرد تا زندگی مشترکشان را آغاز کنند. خطبه عقد با 14 سکه بهار آزادی خوانده شد و آنها در نهایت رضایت دفترخانه را ترک کردند.
یکسال بعد
روزی که پیرمردی با عصا در دست و زنی با کمری خمیده پای میز ایستاده و شناسنامههایشان را دادند، هیچ کس باور نمیکرد که این زن و مرد پس از یک عمر زندگی به بنبست رسیده باشند. دستهای مرد بشدت میلرزید و بغضی بزرگ گلوی زن را فشار میداد. روی دو صندلی روبهروی رزینی ـ سر دفتر طلاق تهران ـ نشسته بودند: سالها پیش شوهرم که عمرش را به شما داد زنی جوان بودم. با سختیهای بسیار بچههایم را بزرگ کردم و در تمام آن سالها هیچ نصیبی از زندگی نداشتم. هیچوقت نتوانستم آنچه را که آرزو داشتم، در دستانم لمس کنم. هیچوقت به خواستههایم نرسیدم و حالا هم پس از این همه سال انتظار با این مرد ازدواج کردم. هیچ توقعی از او نداشتم تا اینکه یک روز از من خواست از آرزوهایم با او حرف بزنم. من هم به او گفتم که از جوانی آرزوی داشتن یک سرویس طلا داشتهام.
پیرزن ادامه داد: شوهرم به من قول داده بود که هر سرویس طلایی را که دلم خواست برایم بخرد. یک سال از ازدواجمان گذشته است. چند بار با او در این مورد صحبت کردهام، ولی او نمیخواهد به قولی که داده است عمل کند. به همین خاطر من میخواهم از او طلاق بگیرم زیرا او حاضر نیست به تعهداتی که در برابر من دارد عمل کند. پیرمرد در برابر این حرفها سکوت کرده و حاضر به صحبت نبود. به امید آنکه شاید این تصمیم شتابزده گرفته شده باشد. سه روز بعد زمانی برای طلاقشان در نظر گرفته شد. روزی که قرار بود برای طلاق مراجعه کنند، نیامدند.
یک ساعت بعد بود که پسری جوان با پیراهنی سیاه وارد شد و گفت: من نوه همان مردی هستم که قرار بود در 80 سالگی از همسرش جدا شود. پدربزرگم دیشب از شدت ناراحتی سکته کرده و جان سپرد. حالا آمدهام تا شناسنامهاش را بگیرم زیرا برای مراسم تدفین به آن نیاز داریم. وی ادامه داد: مادربزرگ حاضر نشد دست از خواستهاش بردارد و طلاق را تنها راه میدانست ولی پدربزرگم به آبرویش فکر میکرد. آبرویی که با طلاق آن را بر باد رفته میدید.