سرویس اجتماعی
نوآوران آنلاین-از همان روزی که دایی ام حرف ازدواج پسرش با مرا به او زده بود، نگران بود و می گفت نمی دانم چرا ته دلم با این ازدواج راضی نیست. بااینکه خانواده بسیار خوبی دارد اما خود فرید زیاد قابل اعتماد نیست. آن زمان با شنیدن حرف پدر از او دلخور شدم. نگاه زیرچشمی به مادرم انداختم. مادرم هم به حمایت از پسر برادرش برخاست و گفت: این چه حرفیه آقا؟ فرید واقعاً پسر خوبی است. همه فامیل آرزوی داشتن چنین دامادی را دارند. او از خودمان است، مثل خودمان است. این روزها نمی شود به غریبه ها اعتماد کرد. در این مدت بگومگوها، فرید مرتب به خانه ما رفت و آمد می کرد تا اینکه پدرم راضی شد و ما ازدواج کردیم. آن زمان فکر می کردم بهترین کار را انجام داده ام و من و فرید عاشق ترین زن و مرد دنیا هستیم. با وجود همه مشکلات مالی که داشتیم همه جوره پشت همدیگر را داشتیم. یادم هست شبی که حتی غذایی برای خوردن نداشتیم و من تمام طلاهایی را که شب عروسی از خانواده ام هدیه گرفته بودم خیلی راحت به او دادم که سرمایه دستش باشد. پدرم فرش زیرپایش را فروخت و به او داد و گفت می توانی یک کاری برای خودت شروع کنی. البته فرید هم مرد زرنگ و کاری بود. با پولی که به دست آورد یک موتور خرید و مدتی کارش خرید و فروش موتور بود. وضعیت مالی ما کمی بهتر شده بود. او معامله موتور می کرد و من قالی بافی می کردم. با وجود آنکه باردار بودم اما قالی بافی می کردم تا بتوانم به همسرم کمک کنم. اولین فرزندمان عقب ماندگی ذهنی داشت و مشکلات زیادی از لحاظ مالی داشتیم. هرچه داشتیم و نداشتیم خرج دوا و درمان دخترمان شد که نتیجه ای هم نداشت. دوباره اوضاع مالی ما به صفر رسید ولی با وجود همه این مشکلات، من و همسرم رابطه بسیار خوبی داشتیم و هردو ما همه جوره برای زندگی تلاش می کردیم. تا اینکه پدرم هنگام فوتش، ارث قابل توجهی به من داد. حتی از سهمیه برادرانم هم بیشتر بود. با وجود این پول در زندگی مان دوباره توانستیم از نو شروع کنیم. همسرم یک بنگاه معاملاتی باز کرد. از آن روز روند مالی زندگی ما عوض شد و همسرم درآمد قابل ملاحظه ای پیدا کرده بود. ما که به سختی گذران زندگی می کردیم با یک چشم به هم زدنی، همسرم چندین خانه در بهترین جای شهر داشت. حدود 20 سالی از این وضعیت گذشت و ما حالا 5 فرزند داشتیم ولی آنقدر وضع مالی خوبی داشتیم که هیچ مشکلی در زندگی ما نبود. به علاوه رابطه من و همسرم بسیار خوب بود. او همیشه مرا باعث پیشرفت هایش می دانست و از من به خاطر فداکاری هایی که در زندگی کرده بودم تشکر می کرد. خوب یادم هست همیشه ماجرای زندگی مان را برای فرزندانمان تعریف می کرد و می گفت اینها را می گویم که همیشه قدر زحمت های مادرتان را بدانید و هیچ گونه بی احترامی به او نکنید. جالب این بود که همیشه می گفت قصد دارد تمام دارایی اش را به نام من کند که اگر روزی برایش مشکلی پیش آمد، فرزندانم مرا اذیت نکنند و از طرفی این کار را حق من می دانست. من که همیشه دلم قرص بود قبول نمی کردم و می گفتم چه فرقی دارد که به نام کداممان باشد. این روزگار خوش ادامه داشت تا اینکه رفتارهای همسرم به یکباره تغییر کرد، کمتر به خانه می آمد، دیگر از آن اخلاق خوب خبری نبود، مدام بهانه جویی می کرد و من این خلق و خو را به حساب خستگی کار می گذاشتم و نهایت سعی خود را می کردم تا زمانی که به خانه می آید آرامش لازم را برایش مهیا کنم ولی هرچه من بیشتر سعی می کردم کمتر می توانستم او را راضی کنم. انگار این کارها همه وظیفه من بود. روزی که داشتم به خاطر این مساله با خواهرم درددل می کردم با شوخی گفت نکند او با فرد دیگری است. آن روز این حرف را به شوخی گرفتم و کلی خندیدم. تا اینکه متوجه شدم پسرم چند روزی است که آشفته و پریشان حال است. وقتی علتش را جویا شدم، گفت که پدرش را تعقیب کرده و متوجه شده که با زنی حدوداً 18 ساله در ارتباط است. باورکردنی نبود، یعنی فرید به من خیانت کرده بود. اصلاً فرید و خیانت، نه این امکان ندارد. کلی پسرم را دلداری دادم و گفتم اشتباه می کنی. پدرت محال است چنین رفتاری بکند. سپس هراسان از خانه بیرون آمدم و به طرف مغازه رفتم. وقتی به در مغازه رسیدم همسرم را دیدم که در کنار زن جوانی مشغول گفت وگو بود. سبک رفتاری آنها حاکی از خیانت بود و به محض اینکه متوجه حضور من شدند همسرم شوکه شد و حرفی برای گفتن نداشت. آن روز اصلاً نتوانستم حرفی بزنم و فوراً به خانه برگشتم. وقتی به خانه رسیدم طوری وانمود کردم که پسرم باور کند که اشتباه کرده است. به خودم گفتم نباید این مساله را بزرگ کنم، باید بتوانم حلش کنم. چند روز نمی توانستم با همسرم حرف بزنم حتی تحمل حضور او را نداشتم. بغض سنگینی در گلویم نشسته بود تا اینکه روزی بغضم ترکید و علت رفتار همسرم را با او مطرح کردم و او که نتوانست این مساله را توجیه کند قول داد دست از این رفتارش بردارد و من هم قبول کردم. یکی دوماه از این ماجرا گذشت که دوباره برایم خبر آمد که همسرم را با آن خانم جوان دیده اند. نتوانستم طاقت بیاورم و به نشانه قهر از خانه رفتم. همسرم با التماس به دنبالم آمد و دوباره قول داد که دیگر این رفتار را تکرار نخواهد کرد و من مجدداً او را بخشیدم اما انگار توبه گرگ مرگ است چرا که الان که حدوداً 10 سال از آن ماجرا می گذرد هنوز همسرم نتوانسته ارتباطش را با آن زن قطع کند و من و فرید تمام این سال ها را فقط به خاطر بچه ها با هم زندگی کردیم. دیگر تمام بچه ها و فامیل هم ماجرای زندگی ما را می دانستند. البته در تمام این مدت پسر بزرگم با پدرش درگیر بود چون پسرم نمی توانست خیانت پدرش به زندگی را برای خودش هضم کند آن هم با وجود حرف هایی که او در گذشته درباره زندگی مان گفته بود. در این میان شاهین پسرم مشکل روحی پیدا کرده بود و حتی چندین بار اقدام به خودکشی کرد و همسرم که انگار چشمش کور شده بود حالا حتی حاضر نبود از لحاظ مالی به ما کمک کند. من مجبور بودم کلی با او سروکله بزنم تا بتوانم خرجی خودم و بچه ها را بگیرم. او که حالا از لحاظ مالی خیلی عالی بود و واقعاً در پول غرق بود دیگر حاضر نبود آن پول را در خانه خودش خرج کند. از طرفی می شنیدم که چطور برای آن زن خرج می کند و حاضر است همه چیزش را بدهد تا بتواند یک روز را با او بگذراند. آن زن 18 ساله که فقط قصد اخاذی از همسرم را داشت به هیچ وجه حاضر به ازدواج با همسرم نبود اما مدام او و خانواده اش از همسرم اخاذی می کردند و من حالا حاضرم از همسرم جدا شوم اما همسرم حاضر به جدایی نیست چرا که هویت خانوادگی و اجتماعی اش زیر سؤال می رود و از طرفی حاضر نیست رابطه اش را با آن دختر جوان که حالا 28 ساله است تمام کند. نمی دانم چندسال دیگر باید از عمرش بگذرد تا به اشتباهش پی ببرد و تاوان اعمالش را بدهد. این اتفاق می توانست نیفتد. بچه های من می توانستند دست نوازشگر پدر را بر سرشان احساس کنند و من می توانستم لذت همسری خوب داشتن را بچشم.