سرویس اجتماعی
نوآوران آنلاین-از آن جا که دو خواهر داشتم بعد از به دنیا آمدن من پدر و مادرم خیلی خوشحال بودند و سعی می کردند در حد توان مالی شان همه نوع امکانات را برایم فراهم کنند که من هیچ کمبودی را احساس نکنم. تا این که در سن 16 سالگی دلباخته دختری در خیابان شدم. «ترانه» هم مانند من دانش آموز بود و در کلاس اول دبیرستان تحصیل می کرد. رابطه من و او خیلی زود صمیمانه شد به طوری که هر روز در خیابان منتظرش می ماندم که او را تا مدرسه اش همراهی کنم. اما این وابستگی شدید عاطفی باعث شد تا به اشتباه تصور کنم که او را می شناسم اما در واقع من نتوانستم در مدت چندین سال آشنایی، اخلاق و رفتار او را به خوبی بشناسم این گونه بود که بعد از گرفتن دیپلم و پایان خدمت سربازی تصمیم گرفتم به خواستگاری ترانه بروم ولی خانواده ام با این وصلت موافق نبودند چرا که خانواده ترانه را از لحاظ اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی هم سوی خانواده خودمان نمی دانستند و همچنین به عاقبت این نوع آشنایی خوش بین نبودند اما به خاطر اصرارهای زیاد من و این که تک پسرشان دلگیر نشود راضی به ازدواج ما شدند و خیلی زود زندگی مشترکمان را آغاز کردیم این در حالی بود که در یک شرکت خدماتی و نظافتی استخدام شده بودم. همسرم نیز که علاقه زیادی به ادامه تحصیل داشت در آزمون دانشگاه آزاد پذیرفته شد و با ورودش به دانشگاه بدبختی های ما نیز ریشه گرفت. من از شدت علاقه ای که به همسرم داشتم پذیرفتم که او به خواسته هایش برسد ولی او با بدبینی و بدگمانیهایش روزگار شیرین ما را تلخ کرد به طوری که هیچ گاه روز خوشی را در کنار هم تجربه نکردیم. کار به جایی رسید که دامن اختلافات ما به خانوادههایمان نیز کشیده شد و آن ها هم در جریان مشاجرات ما قرار گرفتند و بدین ترتیب من و ترانه از یکدیگر جدا شدیم. از این که در زندگی ام شکست خورده بودم در بین خانواده ام احساس حقارت و کوچکی می کردم اما آنها با حمایت کردن از من به من روحیه تازه ای دادند. هنوز یک سال بیشتر از ماجرای طلاقم نگذشته بود که روزی ترانه با من تماس گرفت و با ابراز پشیمانی از من خواست که به او فرصت دوباره ای بدهم و زندگی جدیدی را شروع کنیم. پدر و مادرم با ازدواج مجددم با ترانه مخالفت کردند و گفتند هرگز راضی به این کار نیستند. اما من بار دیگر دچار وسوسه شدم این بود که بدون اجازه پدر و مادرم زندگی تازه ای را با همسر سابقم آغاز کردم که ای کاش به حرف پدر و مادرم گوش می کردم! اوضاع و احوال زندگی ام نه تنها بهتر نشد بلکه اختلافات ما شدت گرفت و روز به روز با مشکلات و گرفتاری های سختی روبه رو می شدم و کاری از دستم برنمی آمد این در حالی بود که ما صاحب فرزندی نیز شده بودیم ترانه آن قدر مغرور بود که حاضر نشد برای حفظ زندگی مان لحظه ای غرورش را زیر پا بگذارد و به مراکز مشاوره مراجعه کند. او با توهین و فحاشی شخصیت مرا خرد می کند و آبروی خانوادگی مان را از بین برده است به همین دلیل مجبور شدم برای رهایی از این وضعیت به قانون پناه آورم چرا که با یک نوزاد شیرخواره در دو راهی تردید مانده ام و دیگر روی بازگشت به سوی خانواده ام را نیز ندارم و ... شایان ذکر است به دستور سرهنگ حمیدرضا علایی (رئیس کلانتری میرزاکوچک خان) مرد جوان به مراکز مشاوره ای پلیس معرفی شد.